یه بار نصفه شب، رضا گریه میکرد و شیر میخواست. (رضا حدود 1 ساله بود و محمود حدود 5 ساله) من از شدت خستگی چشممو نمیتونستم باز کنم. همونطوری چشم بسته، سعی میکردم بهش شیر بدم ولی نمی خورد! صدای گریه شم بلندتر می شد! به خودم اومدم و به زور چشمامو باز کردم، دیدم دارم بجای کوچیکه، به بزرگه(که اونطرفم خوابیده بود) شیر میدم!!!! ------------------------------------------------------------------ یه بار یاسین رو پام بود و همزمان داشتم به رضا هم غذا می دادم و به محمود هم دیکته می گفتم. چند قاشق غذا گذاشتم دهن رضا. قاشق بعدی رو هی میگفتم بخور ولی نمی خورد. یوهو به خودم اومدم دیدم قاشق رو دارم به زور می ذارم دهن یاسین بجای رضا! (یاسینِ 3 ماهه) ...